مي نويسم تا بخواني قصه اي از آشنايي

پست دوم

سلام عزیزم سلام عزیزانم نمیدونم الان تو دلم هستین یا نه اما فکر این که شاید الان تو دلم باشین دلم غنج میره القصه بعد مهمونی خیالم راحت بود که تا یه ماه بابا اسم خانواده اش رو نمیاره منم درمانش و اقدام رو دنبال می کنم پدر بزرگت روزی که از بیمارستان  روز تولد پسر عموت می آمدن گفت برین پیش خانم دکتر ...دکتر طب سنتی عمو رفته اونجا خوب شده منم چیزی نگفتم گفتم بریم شاید بهتره بشه زنگیدم وقت گرفتم خیلی دیر وقت داد بابا رو روز پنجشنبه بردم پیشش وسط مریض دید کلی عیب و ایراد روی هر دومون گذاشت و کلی دارو ی گیاهی نوشت  واقعا خوردنش برامون سخت بود رعایت اون همه دستور باز بابا رو بردم آز داروهای دکتر ارولوژیست فقط تعداد رو بالا برده بود باز ...
27 بهمن 1394

پست اول

سلام عزیزم سلام عزیزانم ببخشید ننوشتم روزهای سختی رو گذروندم خیلی ناراحتی کشیدم میدونم باید میرختمشون بیرون اما چه کنم من آدمی هستم که ناراحتی هام رو تو خودم نگه میدارم و میدونم کار خیلی غلطی هست چه کنم یه جا خوندم به دلیل رفتار بد خانواده و اطرافیان هست که آدم این جوری میشه یادمه بچه هم بودم جرعت نداشتم غصه هام رو بیان کنم چون با عث تحقیر و سرزنش خودم میشد بنابراین به مرور یاد گرفتم تو خودم بریزم دارم خودم رو درمان می کنم میدونم سخته اما باید درمان بشم تا برای شما ها مادر خوبی بشم القصه اتفاقات تلخ و شیرین زیادی افتاد اولیش اینکه مار کبری به درک رفت و آخرین خاطره من ازش تو پست قبل هست خدا لعنتش کنه از من جز لعنت چیزی نبرد شنیده بودم به ب...
11 بهمن 1394
1